Wednesday, June 27, 2012

با همه علاقه اى كه به بلاگ سپات دارم، از اين پس جاى ديگرى در باب سام خواهم نوشت.  


Monday, May 21, 2012

ملوان زبل

سام ده ماهه است.

هنوز از كل فرايند غذا خوردن خوشش نمى آيد. اگر دهانش را براى خوردن چيزى قرار باشد باز كند، براى ليمو ترش است، ماست ده درصد چربى، ليمو عمانى، و اسفناج

مفهوم در را فهميده. اگر من يا بابا را پيدا نكند و درى بسته باشد پشت در ميرود و تلاش ميكند در را باز كند، مخصوصا در دستشويى

وقتى جوراب يا شلوارش را براى پوشاندن آماده ميكنم خودش پايش را جلو مى آورد

همچنان به صداى جيغ يا هر صداى بلندى از طرف بچه ها بغض ميكند. قرار است به پيشنهاد بابا كنسرتى از دريا دادور برايش بگذاريم تا به صداى سوپرانو عادت كند

از مبل و ميز و دست و پاى من و بابا با چنگ و دندان ميگيرد و بالا ميرود، مخصوصا وقتى من در آشپزخانه مشغول باشم

وقتى خيلى احساساتى ميشود دهانش را باز ميكند و شبه ماچى مملو از تف به صورتمان ميچسباند، ولى اگر با ذوق و شوق درخواست تكرار اين ابراز احساسات را كنيم، با قيافه اى چنان جدى نگاه ميكند انگار به زبان بى زبانى بگويد بسه ديگه همون يكى كافى بود

Thursday, April 26, 2012

بازگشت كاتب

وقتى اين وبلاگ را شروع كردم تصميم داشتم كه در باره سام بنويسم . مرتب هم بنويسم. اما اجراى اين تصميم چندان آسان نبوده. آنقدر در طول روز مشغولم و شب خسته كه هر روز پست جديد را به تعويق مى اندازم. دلم ميخواهد بيشتر بنويسم. از سام كه حالا نه ماهه است. دو تا دندانك در فك پايين دارد. چندان خوش غذا نيست و تنها چيزى كه با ميل و رغبت و نه زور من دهانش را برايش باز ميكند ليمو ترش است! به صدا بسيار حساس است. به صداهاى ناگهانى مثل سرفه بابا يا عطسه من يا جيغ يك كوچولوى ديگر بغض ميكند. در شش ماهگى نشست، از حدود هشت ماهگى روى چهار دست و پا رفت، و حالا يكى دو هفته اى است كه خوب چهار دست و پا راه ميرود، دو سه روزى هم هست كه ميز و قفسه كتابخانه و ما را ميگيرد و بلند ميشود و اگر دستش را بگيريم قدم بر ميدارد. به زبان نوزادى زياد حرف ميزند و اخيرا سعى ميكند منظورش را بفهماند. اهل بازى است و خوشش ميايد كه وقتى بغل بابا است من دنبالش بدوم و بابا فراريش بدهد. خيلى خيلى قلقلكى است، از مامانش هم بيشتر. كتاب خواندن را خيلى خيلى دوست دارد. "كرنگ بلا"ى ثمين باغچه بان اهنگ مورد علاقه اش است طورى كه در هر شرايط و مودى باشد سرحال ميايد و تازگيها گاهى با ترانه همراهى هم ميكند.
سعى ميكنم بيشتر بنويسم، حتى اگر نه چندان مفصل. بنويسم كه يادم نرود اين لحظات شيرين را. سعى ميكنم

Monday, December 26, 2011

ماه هاى اول

هفته پنجم يك جراحى كوچك جهت باز كردن زبان سام كه به كف دهانش چسبيده بود در بر داشت! در ماه دوم سام ترجيح ميداد به پهلو بخواد، يا به شكم روى شكم مامانش. شبها هم از ساعت نه تا ده گريه اى ميكرد كه فقط با موسيقى ريتميك (ترجيحا بندرى، و ترجيحا سندى) و رقصيدن بند ميامد. هنوز تشخيص درست منبع شير را نميداد و گاهى از باباى بيچاره كه بدون نيت خاصى بغلش كرده بود با گريه شير ميخواست. دستش را به سمت سرش ميبرد و موهايش را ميكشيد و از اين كار خودش به گريه مى افتاد. دو ماهگى همچنين ماه سفر هاى نه چندان دور و دراز سام به شهر هاى اطراف بود

Saturday, November 19, 2011

اولين روزها

ماه اول بيشتر به آشنا شدنمان با هم گذشت، و تلاش براى وزن گرفتن سام. در يك هفتگى با عضلاتش بازى ميكرد، چيزى شبيه لبخند، حالتى شبيه جمع كردن لبها، و قيافه اى شبيه محمد مايلى كهن نتيجه تلاش هاى ساعت هاى بيداريش بود. شير را در تاريكى دوست داشت بخورد و از كل فرايند باد گلو گرفتن خوشش نميامد، مخصوصن روى شانه. در دو هفتگى مامان بزرگ و بابا بزرگ پدرى مهمانش شدند و در پيان يك ماهگى اولين گردش عمرش را رفت، به مركز علمى شهر در محله قديمى

Friday, November 18, 2011

گفت آمدم داد خود از كهتر و مهتر بستانم

سام ما سه هفته زودتر از موعد به دنيا آمد. كيسه آب پاره شد در حالى كه پرده اتاق سام در حال نصب شدن بود. پياده به بيمارستان رفتيم و پنج ساعت بعد، سام در آغوشمان بود. وزنش كمى كمتر از سه كيلوگرم بود ولى دستان قوى (اين را پزشكى كه براى معاينه اش آمد گفت) و چشمان باز و هوشيارى داشت (اين يكى را خودمان ديديم).

Thursday, November 17, 2011