Saturday, November 19, 2011

اولين روزها

ماه اول بيشتر به آشنا شدنمان با هم گذشت، و تلاش براى وزن گرفتن سام. در يك هفتگى با عضلاتش بازى ميكرد، چيزى شبيه لبخند، حالتى شبيه جمع كردن لبها، و قيافه اى شبيه محمد مايلى كهن نتيجه تلاش هاى ساعت هاى بيداريش بود. شير را در تاريكى دوست داشت بخورد و از كل فرايند باد گلو گرفتن خوشش نميامد، مخصوصن روى شانه. در دو هفتگى مامان بزرگ و بابا بزرگ پدرى مهمانش شدند و در پيان يك ماهگى اولين گردش عمرش را رفت، به مركز علمى شهر در محله قديمى

Friday, November 18, 2011

گفت آمدم داد خود از كهتر و مهتر بستانم

سام ما سه هفته زودتر از موعد به دنيا آمد. كيسه آب پاره شد در حالى كه پرده اتاق سام در حال نصب شدن بود. پياده به بيمارستان رفتيم و پنج ساعت بعد، سام در آغوشمان بود. وزنش كمى كمتر از سه كيلوگرم بود ولى دستان قوى (اين را پزشكى كه براى معاينه اش آمد گفت) و چشمان باز و هوشيارى داشت (اين يكى را خودمان ديديم).

Thursday, November 17, 2011